دلا اکنون شدی از خواب بیدار
رهائی یافتی از خواب بیدار
ز غفلت آمدی بیرون حقیقت
بسی خوردی در اینجا چون حقیقت
بغفلت روزگاری بسپریدی
درین گام بلا کامی ندیدی
ندیدی هیچ کامی سوی دنیا
بماندی غافل اندر کوی دنیا
اگرچه دادهای جان اندرین راه
که از رازی کنون درمانده درچاه
بمنزل در رسیدی مانده درچاه
اگرچه دادهٔ جان اندرین راه
بمنزل در رسیدی باز مانده
هنوز از شوق صاحب راز مانده
دم عرفان زدی اینجا بیکبار
ترا جانان نموده عین دیدار
ز اصل دوست برخورد ار عشقی
چو منصور این زمان بردار عشقی
ترا از عشق بد چندین ملامت
که خوردی حسرت و رنج و ندامت
قدم چون سوی این گلشن نهادی
ندانستی و در گلخن فتادی
درین گلخن بماندی مدتی باز
گهی درسوز بودی گاه در ساز
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
توی از جوهر بالا گزیده
مقام عالم بالا ندیده
سفر کردی ندیدستی ره خود
بکلی مینگشتی آگه خود
سفر کردی سوی منزل رسیدی
دمی وصلت ز نور خود ندیدی
سفر کردی تو با اینسان در اینجا
ندیدی هیچ همراهان در اینجا
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده گوهر کی شود در
سفر را گرچنین قدری نبودی
مه نو بر فلک بدری نبودی
نخستین قطرهٔ باران سفر کرد
وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد
توی کرده سفر در عین دریا
چرا میمانی اندر قعر دریا
تو در دریای عشقی پروریده
کمال خود در این دریا ندیده
کمال خود ندیدی در جواهر
که اسرارت شود اینجای ظاهر
طلب کن جوهرخودسوی دریا
چرا ماندستی اندر قعر دریا
طلب کن جوهر ای دانای اسرار
صدف را بشکن و گوهر برون آر
توئی دریا و جوهر در نشان نه
ترانامی ولی نام ونشان نه
توی اندر صدف ساکن بمانده
ز دامن پاک خود ایمن بمانده
تو دست شاه لایقتر نمائی
تو بیشک رازدار پادشائی
چرا تو اندرین دریای خونخوار
بجنگ این صدف ماندی گرفتار
صدف را بشکن و بنمای هم رخ
تو از دریا شنو پیوسته پاسخ
نظر کن در خود اکنون چون شکستی
صدف بشکن که کلی خود تو هستی
تو داری نور پاک هفت گلشن
تو در دریا شده پیوسته روشن
کنار بحر روشن از تو باشد
حقیقت هفت گلشن از تو باشد
الا ای جوهر بی منتها تو
حقیقت بیشکی نور خدا تو
الا ای خانهٔ راز الهی
عجایب جوهری جوهر نمائی
نه در کونین و نی در عالمینی
که سرگردان بین اصبعینی
الا ای جوهر قدسی کجائی
نه در عرشی نه در فرشی کجائی
درین دریا اگر دریا به بینی
تو خود را محو و ناپیدا به بینی
نه جای تست این دریا و بگذر
درین دریای بیپایان تو بنگر
اگرچه ماندهٔ این دم بغرقاب
کمال خویش هم اینجا تو دریاب
کمال خویش بشناس اندر اینجا
که تا زینجا رسی در عین اینجا
چه میدانی در اینجا تا تو چونی
توئی آن جوهری که ذوفنونی
تو را خواهند بردن تا برشاه
که تا شه گردد از راز تو آگاه
حقیقت پیش شه خواهی شدن باز
تو باشی در کف سلطان باعزاز
تو خواهی بود باز و بند سلطان
چوداری حکم بازوبند سلطان
کمالت آنگهی افزاید از یار
که سلطانت بود از جان خریدار
خریدار تو سلطانست از عشق
در اینجا راز پنهانست ار عشق
دریغا چون ندانستی چه گویم
دوای درد بیدرمان چه جویم
دوای درد خود هستم حقیقت
وزین زندان برون جستم حقیقت
برون جستم ازین زندان ظلمات
شدم آزاد اندر حضرت ذات
مرا در سوی آن حضرت برد باز
که تا از راز او گردم سرافراز
بیابم حضرت بیچونش ای دل
که مقصود منست اینجای حاصل
مرا اینجاست عز و قدر و قیمت
در اینجا دیدن جانان حقیقت
غنیمت دان که در اینجا دو روزی
مثال عاشقان سازی بسوزی
چو با عشاق صاحب درد باشم
نه چون زن همچو مردان مرد باشم
مرا با درد جانان آشنائیست
دوای دردم از صورت جدائیست
دریغا درد مادرمان ندارد
حقیقت راه ما پایان ندارد
ندارد درد من درمان دریغا
بمانم بیسر و سامان دریغا
سر و سامان ندارم در ره جان
بماندم خوار در بازار جانان
مرا تا درد باشد جان ندارم
در اینجا جز رخ جانان ندارم
مرا مقصود جانانست دیدن
پس آنگه درکمال جان رسیدن
سر من بهر این راز است سرباز
که یابد عاقبت اسرار ما باز
ازین معنی نگردم یک زمان من
که تا اینجا رسم در جان جان من
نخواهد بود اینجا نطق خاموش
که دل چون دیگ در آتش زند جوش
دلم در دیگ سودای معانی
چنان پخته که آن پیر نهانی
در آنچه گفت خواهم آنچه او گفت
که حق دید و وزو دید و نکو گفت
هر آن چیزی که از حق گفت خواهی
دری باشد که بیشک سفت خواهی
ز حق چندانکه گوئی بیش از آنست
کسی اسرار او کلی ندانست
ز حق گوی و ز حق بشنو بتحقیق
که از حق میرسد پیوسته توفیق
ز توفیق وی اینجا جوی طاعت
که در طاعت بیابی استطاعت
ترا آنجاکمال عشق شاه است
چه غم داری چو شه در بارگاهست
مدد از شاه جوی و خرمی کن
مگردان روی از شه همدمی کن
چو فرمودت ترا در عین فرمان
ببر فرمان او خود را مرنجان
چنان میدان که شاه آفرینش
ترا پیداست اندر آفرینش
کمال شاه و فر شاه با تست
حقیقت هم دل آگاه با تست
همه در دل شناس و دل عیان بین
درون جان جمال بی نشان بین
ترا در دل جمال ماهروئیست
بلای عشق در هر لحظه سوئی است
تو از اوئی و با اوباش اینجا
توی نقش رویت نقاش اینجا
ترا او نقش بسته آخر کار
کند خود این همه نقشت بیکبار
تو چندینی چرا خود دوست داری
به مغزی در حقیقت پوست داری
ترا مغز است و در خود ماندی ای دوست
از آن مغزی ندیدستی بجز پوست
ترا چون مغز اینجا گه نباشد
چو مردانت دل آگه نباشد
دل آگه باید در میانه
که تا یابد کمال جاودانه
هر آن غم کاندرین منزل نهادند
حقیقت بار آن بر دل نهادند
ز بحر وصل جانها بیقرار است
مکان وصل در دارالقرار است
اگر دارالقرار اینجا بدانی
بیابی وصل و اسرار نهانی
حقیقت باید اینجا گه قرارت
که پنهان نیست خود دیدار یارت
ترا دیدار جانانست اینجا
ولی در پرده پنهانست اینجا
وصال او اگر میبایدت دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
همه گفتارها از بهر این است
که در مردن یقین عین الیقین است
اگر مردی برستی از جهان تو
یقین یابی بهشت جاودان تو
در آنجا دایما عین وصالست
که اینجا خانهٔ رنج و وبال است
در این محنت سرای عالم کل
کجا آید مراد کل بحاصل
خوشستی زندگانی و کشستی
اگر نه مرگ ناخوش در پی استی
فراق آخر کار است ما را
وصالش دیدن یار است ما را
فراق سخت در راهست آخر
کسی یابد که آگاهست آخر
ز بعد آن وصال جاودانست
همه دیدار با آن جان جانست
ولی اینجا فراق اندر فراقست
همه دوری ز درد اشتیاق است
مراد اینجا تمنا دان حقیقت
در او پنهان و پیدا دان حقیقت
دم آخر همه اسرار یابند
کسانی کاندر این دم یار یابند
جهانی پر زاندو هست و ماتم
که ما را مینماید غم دمادم
بلا و رنج بیحد یافتستم
اگرچه مویها بشکافتستم
دل و جان در بلای قرب جانانست
چنین اسرار گفتن کی چنانست
دل و جان رازدار پادشاهند
حقیقت دایما نور الهند
چه حاجت بود چندینی ز گفتن
چو میبایست اندر خاک خفتن
چه میجوئی ز چندین سر اسرار
که ما گفتیم و هم آمد پدیدار
وصال جان جان از جان بگویم
به هر اسرار صد برهان بگویم
از اول درد مییابد حقیقت
دوم تقوی در اسرار شریعت
سوم جز آنگهی معشوق دیدن
چهارم وصل آنگه سر بریدن
نظر در کار این کردم بیکبار
نداند این سخن جز صاحب اسرار
جهان و هرچه در هر دو جهانست
نیرزد پر کاهی گرچه جانست
بجز جانان در این عالم ندانی
به بینی گر تو هم صاحب یقینی
بجز جانان مجو ای جان و دل تو
وگرنه عاقبت گردی خجل تو
جز او آخر چه باشد هیچ باشد
جهان نقش و طلسم و پیچ باشد
حقیقت جملهٔ مردان که بودند
کزو گفتند وهم از وی شنیدند
همه گفتار ایشان بود از یار
یکی دیدند اینجاگه نگهدار
چنان دیدند در این جایگه باز
که گوئی جان ایشان بد یکی راز
طلب کردند تا آخر رسیدند
بوصل اصل جانان باز دیدند
رهی دور است این راه خطرناک
چه داند کرد اندر ره کف خاک
رهی دور است و بس راهیست مشکل
که یارد رفت آنجا سوی منزل
رهی دور است باید رفت ناچار
ترا میگویمت اکنون خبردار
خبردار از سوال دوست ای دل
جواب او یقین با اوست ای دل
ترا باید شدن واقف ز اسرار
شوی و وارهی از گیر و از دار
ترا تا صورت اینجا باز باشد
دلت پر غصه و پر راز باشد
چه خواهی یافت از دیدار صورت
که باید زو گذشت آخر ضرورت
دو روزی کاندرین صورت اسیری
مجو چیزی بجز عشق و فقیری
فقیری کن طلب در قعر جان کوش
لباس نیستی در فقر درپوش
فقیر اینجا ملامت شوق داند
هزاران دوزخ آمد ذوق داند
چه سرما و چه گرما در فقیری
بر عاشق یکی باشد اسیری
ز صورت دان و گرنه فقر یا راست
در او اسرارهای بیشمار است
اگر فقر و فنا خواهی در این راز
تکبر از نهاد خود بینداز
تکبر پاک کن از جان و از دل
که تا مقصود خود آری بحاصل
ترا اینجا برای عجز آورد
که تا باشی در اینجا صاحب درد
چو ما را داد ماهم جان فشانیم
بر معشوق دایم بی نشانیم
حقیقت حق شناسی چیست تسلیم
شدن فارغ ز هر اندوه و هر بیم
اگر مردی حقیقت او شوی تو
ببین خود تا حقیقت خودشوی تو
همه در خود خداوند جهان بین
به هرچه اندر به بینی جان جان بین
ره او بسپر اینجا همچو مردان
که خدمتکارت آید چرخ گردان
ترا چون چرخ گردون بنده باشد
مه و مهرت بجان تابنده باشد
فلک گردان تست و می ندانی
همه ملک آن تست و می ندانی
قدم زن بهتر از دوران افلاک
که سرگردان تست این کرهٔ خاک
ترا سری ورای اوست بنگر
اگر رویت نماید دوست بنگر
توانی یافت وصل اینجا حقیقت
اگر میبسپری راه شریعت
شریعت بسپر آنگه از نمودار
بگویم رازها آنکه خبردار
عمل میبایدت کردن در اینجا
پس آنگه گوی خود بردن در اینجا
عمل کن تا ستانی مرد کارت
عمل باشد در اینجا یادگارت
عمل کردند مردان اندرین راه
بترس از آه موری در بن چاه
عمل چون هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
اگر علمت بود در اول کار
عمل آید ترا اینجا خریدار
ترا دو چیز میباید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
طلب باید که تا در برگشاید
پس آگاهی بمطلوبت نماید
دریغا کین طلب در دست کس نیست
درین وادی کسی فریادرس نیست
نه فریادت رسد جز جان در اینجا
که جان دیده است مر جانان در اینجا
کمال عشق اگر آید پدیدار
بچشم تو نه درماند نه دیوار
دلی باید ز عشق یار در جوش
بماند تا ابد او مست و مدهوش
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
الا تا در مقام عشق بازی
تو پنداری مگر این عشق بازی
که داند بردره در معدن عشق
چنان برگشتهٔ از مامن عشق
حقیقت عقل چون طفلی به پیشش
همیشه میخورد از شوق پیشش
کجا دارد ابا او پایداری
سزد گر عشق با جان پایداری
به پیش کار گه چون رخ نمودند
در آخر این چنین پاسخ شنودند